من و بارون
هدیه
بهانه ای برای چشمهای خیس..
ناراحتی
دلت میگیره
تنها میشینی گریه میکنی و مشغول کارت میشی
+چی شده چرا چشمات خیسه..؟
_ ..یه چیزی رفت تو چشمم
+واقعا..!!!؟
_ آره
+ پس چرا هردو تا چشمات قرمز شدن...؟!!
.
.
دوتا چشمن میفهمی ؟
.
اگه یکیش درد داشته باشه ..اون یکیشم درد میکشه
.
.
اگه یکی که واست عزیز باشه درد داشته باشه.ناراحت باشه.
.مگه میشه قلبت درد نگیره؟
اینه هم دردی تو اعضای بدن...میفهمی؟
+دست نوشته های بارونی من
به عشق همین خاک فیروزه ای
نفس می کشم با تمام وجود
هوا پر شده از بهار و بهشت
دو تا سیب بردار و همراه من
بیا تا خیابون اردیبهشت
یه جا تنگ ماهی یه جا بوی سیب
چه حال خوشی شهرُ برداشته
همین پیش پای تو حس میکنم
یکی تا خود صبح گل کاشته
تو ای سرزمین سرافراز من
تو باشی زمونه به کام منه
تو چشم تو تاریکیا روسیان
اگه با تو باشم دلم روشنه
شده شرق و غربت همیشه بهشت
شمال و جنوبت همیشه بهار
جهان با تو مثل بهشته برام
کی گفته با یک گل نمیشه بهار
به عشق همین خاک فیروزه ای
تمام جهانُ جواب می کنم
اگه بار دیگه به دنیا بیام
همین خونه رو انتخاب می کنم
یه حرفی بزن ابر من باز شه
بهار از نگاهت تراوش کنه
یه چیزی بگو تا شبیه قدیم
هوای خوشت حالمو خوش کنه
به عشق همین خاک فیروزه ای
تمام جهانُ جواب می کنم
اگه بار دیگه به دنیا بیام
همین خونه رو انتخاب می کنم
یه حرفی بزن ابر من باز شه
بهار از نگاهت تراوش کنه
یه چیزی بگو تا شبیه قدیم
هوای خوشت حالمو خوش کنه
هنوز نباریده ویران کردی...
اینقدر از صبح غر غر کرد
اینقدر بغض کرد
اینقدر ناز کرد
اینقدر بهم ریخت
که دیگه نتونست جلوی بغضش رو نگه داره
آسمونو میگم
یه جوری این بغض ترکید
که از مسیر خودش طغیان کرد
رفتم که در اغوش بگیرم آسمون رو
اما
سنگینیه اشکاش هنوز روی دست و صورتم حس میشه
اثر سنگینی و شدت این اشک هنوز روی دستم مونده
آخ دستمم
شب آرزوها
ابراز عشق و ایمان و اظهار بندگی ات
هدیه
هدیه دادن خوب است و هدیه گرفتن خوب تر؛ آن هم اگر کتاب باشد... کتابی که مشتاق خواندنش باشی و
قصد پیدا کردنش را در لابلای کتابهای چیده شده بر قفسه ها ی کتابفروشی ها را داشته باشی و درست
همین کتاب از طرف دوستی برسد که چند سال..بهتر است بگویم دو سال است که پابه پای نوشته هات و
دیوونگی هات همراهی ات کرده باشد... و این هدیه اینقدر بچرخد و دست به دست شود تا به دستت برسد،
بعد از چند روز منتظر بودن و سراغ گرفتن از این که کجای مسیر توقف کرده؛ بالاخره ساعت 00:05 امشب با
ذوق آن را تحویل بگیری
درست یادم نیست آخرین بار که کتاب هدیه گرفته باشم از یک دوست چه زمانی بود..
اما آخرین بار که کتاب هدیه دادم... شاید اگر درست یادم مانده باشد...برای دوستم فاطمه بود . .
.آ ره فاطمه؟
من ممنونِ محبت تو هستم دوست من.. و اینکه منو لایق دونستی و این هدیه رو فرستادی
امیوارم بتونم یه روزی...
یه جایی...
صبر داشته باش...
صبر داشته باش.
حرفهایی از جنس شکستن
آدمها پر از حرفن....
حرفهایی از جنس خودشون
جنس دلشون...غم هاشون...و یا حتی خنده هاشون
آدمها پر از حرفن...
بعضی از حرفاشون قابلیت تبدیل شدن به نوشته رو داره
و بعضی از حرفاشون...
هعی...
آنقدر سنگینه که حتی با نوشتن هم از دل بیرون نمی ریزه
و تنها راهی که باقی می مونه...
شکستن این بغض لعنتیه..
همین.
دست نوشته های بارونی من